حـرف تــازه ای نـدارم …
فقـط ….
خـزان در راه اسـت …
کلاه بگـذار ســر خـاطــراتی که یـخ زده اند ،
شـاید یـادت بیـافتد …
جیب هـایت را …
وقتـی دست هـایم مهمـانشـان بـودنـد …
به جـــای ساعت …
نــوار سیـــاهی …
به مچ دســـتم بستـــم …
زمــان بــرای مــن مـتوقف شــد …
و …
مـن پیمــان خـود رابـا هـرچـه زمـان اسـت …
و …
هـرچـه مـربـوط بـه آن اسـت …
شکستـــم …
نم کشیده ام بر دیوار اتاق…
بس که لحظه های دور بودنت را ،
قطره هایی از باران دلتنگی باریده ام روی آن به یادگار …
ادامه مطلب ...برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد
ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد
دست برقبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت درد هایم را تسلا میدهد
وقت رفتن لحظه ای برگردو قبرم را ببین
این نگاه آخرت امید ماندن میدهد
نیست ازمن قدرتی بوسیدن چشمان تو
زخم های مرده ام را دیدنت جان میدهد