زیبایی های عشق

زیبایی های عشق

سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش
زیبایی های عشق

زیبایی های عشق

سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش

داستان

داستان عاشقانه و بسیار زیبای دختر و پسری که شاید خواندنش برای همه جذاب باشد!

آرشیو داستان های عاشقانه و زیبا



با سلام خدمت دوستان و همراهان همیشگی سایت کافه بارانی

امروز برای شما قسمت اول داستان عاشقانه ای را آماده کردیم حتما بخونید و لذت ببریدآیکون قلب

**

داستان از اون جایی شروع میشه که عشقم کنکور داره و منم با هزار بار اصرار و .. قبول کرده که من ببرمش برای محل حوضه کنکور و ماشینمون رو خانواده بردن تهرون و من موندم ولی ....

بقیه را در ادامه مطلب دنبال کنید!

***** این داستان توسط شخصی که برای وی اتفاق افتاده ، تایپ شده و فرستاده شده است! اگر اشتباه تایپی یا املایی دید تحمل کنید دیگه آیکون نیشخند*****

 

دیروز بالاخره روز موعود فرا رسید... آخه دیروز عشقم کنکور داشت...
نمیدونید چه حالی داشتم.بعد از کلی نذر و نیازی که واسش کردم روز موعود رسید.همیشه بهم میگفت واسم دعا کن...از ته ته قلبت واسم دعا کن.غافل از اینکه سلام نکرده عزیزه.مگه من دیگه کاری جزء دعا کردن و فکر کردن بهش داشتم.اخه خودش که میگفت اونجا اصلا نتونسته بود درس بخونه...
اخه بعد از تموم شدن کار اموزیش رفته بود تهران خونه خالش و اما این ی هفته اخر و به قول خودش مخ مامانش و زده بود برگشته بود شهرمون البته مامانش قبول نکرد که برگرده واسه خاطر همین تنها اومده بود و معمولا خونه خواهرش بود...
اصلا نمیدونم چرا این داستان رو می نویسم...؟؟!؟
خلاصه بعد کل زبون ریختن و این حرفها قبول کرد که من ببرمش دانشگاه که کنکور بده...
شب قبلشم که دل تو دلم نبود که عشقم فردا کنکور داره...از شانس بدمم که مامانم اینا و داداشم پنجشنبه بعد از ظهر رفتند تهران خونه خاله مامانم.اخه یه ماه اینا میشه که خالم نوه دار شده و مامانم هم گفت که خیلی وفته بهشون سر نزدیم و این حرفا..
خیلی اصرار کردن که منم برم.اما منم بهونه کردم که با دوستام قرار دارم باید بریم کوه(که خدا واسه این دروغم من م ببخشه).بله این جوری بود که ماشینم از کف رفت و من موندم پیاده.کلی تو ذوقم خورد. برده بودمش کارواش و واکس و این حرفها...البوم دیره علی اصحابی و بقیه علیزاده و مازیار فلاحی و سیستم توپم که قرار بود غروبی برم سابش و که داده بودم تعمیر نصب کنم(اخه ی 4 روزی میشد سوخته بود).با 6575 هام معرکه میشد...
خواستم ماشین پسر خالم و بگیرم که نگو اونام هم با مامانم اینا رفتند...
خلاصه وقتی برگشتم خونه ساغت نزدیکای 10:30 اینا بود که دیکه هیچی نخورده رفتم حموم و وقتی از حموم در اومدم ی نگا به گوشیم انداختم:2 تا میس و پیام از شماره ناشناس.اس و خوندم:سلا امیر ن...م ی خبر بد دارم برات؟
تا این و خوندم قلبم به گمونم وایساد.زودی تماس گرفتم و گفتم ی بار نشد تو ی خبر خوب بهم بدی!!!باز چی شده؟؟؟
گفت این که دلم راضی نمیشه تو رو اذیت کنم با دوستام میرم و اخه واسه چی تو به زحمت بیفتی و این حرفها ...
منم دیگه نمیدونستم چی باس بگم؟؟ که یهو گفتم شد ی بارم که شده به حرفم گوش کنی؟؟؟اخه ی کمکی مغروره(این چیزیه که خودشم قبول داره).که حس کردم ی کم کوتاه اومده و بازم ی نمه زبون ریختم که بالاخره راضی شد و با ی شب بخیر گوشی و قطع کردیم...
اخه این سر هر چیزی تا من و دق نده رضایت نمیده جزء اون برخوردهای اول...
بعدشم ی سر رفتم 2 خیابون بالاتر عروسی یکی از اشناهای بابام بود که ما رو هم دعوت کرده بودند اما چون کسی نبود من رفتم و از طرف بابام تبریک گفتم و عذر خواهی کردم و هدیه رو دادم بهشون...
واقعا شب شب من بود و کلی خوشحال که گمون نکنم تو عمرم ابنقدر خوشحال بودم...
اونجا هم یکی از دوستام و دیدم که تو اژانس کار میکنه و پراید 88 داره که ای بدک نیست.پیش خودم گفتم همین و ور میدارم (بالاخره لنگه کفش هم در بیابان نعمتی است)به گفتم اونم گفت که الان که سرویس عروسیه بذار بعد عروسی ماشین و وردار ببر که گفتم نه من کار دارم میرم صبح زود میام ازت میگیرم.اونم قبول کرد و منم از اون و بقیه خداحافظی کردم و رفتم.وقتی رسیدم خونه ساعت از 1 گذشته بود. متلا خواستیم امشب و زود بخوابم که نشد اخه صدای اهنگ اونا تا خونه ما هم میومد منم که تابستونا معمولا تو بالکن میخوابم.تا جایی که یادمه تا نزدیکای 3 بیدار بودم...

 

و این داستان ادامه داره حتما دنبال کنید

و اگه نظر بدین هرچه زود تر ادامشو تایپ می کنم و میدم به مدیر سایت!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.