زیبایی های عشق

زیبایی های عشق

سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش
زیبایی های عشق

زیبایی های عشق

سکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش

داستان واقعی عاشقانه



من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم که به هیچکس تا همین
 
شش ماه پیش دل نبستم! 
 
به طور اتفاقى یکى از اشناهاى دوستمو که اسمش امیر بودو 
 
 
میشناختم! بعضى وقتا میدیدمش اما اصلا ازش خوشم 
 
 
نمیومد! تا اینکه بعد چندوقت توى نت پیداش کردم! و کاش 
 
 
هیچوقت جوابشو توى چت نمیدادم! کم کم خیلى باهم جور 
 
 
شدیم! اوایل مثل دادشم بود حتى داداش صداش میکردم! اما 
 
 
بعد گفت که دوست نداره منم دیگه بهش نگفتم! اونقد باهم 
 
 
راحت بودیم که همه چیزو به من میگفت و منم در همه 
 
 
صورت باهاش بودم! تا اینکه یه روز گفت دوست دختر 
 
 
گرفتم بالاخره(یه مدت بود با کسى نبود) ! من اول خیلى 
 
 
عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 
 
کردم 
 
نه نمیتونم با این احساس که نمیدونم چیه کنار بیام! 
 
 
یه روز رفتیم بیرونو به طور کاملا ناگهانى بوسش کردم و 
 
 
اونم همراهى کرد! بعد از اون روز من دیگه مثل قبل نبودم!! 
 
 
با خیلیا بودم اما اون احساس.... 
 
 
رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنیا رو سرم 
 
 
خراب میشد! وقتى با کسى میدیدمش دیوونه میشدم اما خب 
 
 
من خیلى خود دارم!
 
 
خلاصه بعد چند وقت نمیدونم کى بهش گفت که من دوسش 
 
 
دارم! اول انکار کردم اما وقتى دیدم که کى این حرفو زده 
 
 
میخواستم بمیرم! صمیمى ترین دوستم! با اینکه حس منو ب 
 
 
اون میدونست باهاش دوست شد! و همه چیو به امیر گفت!
 
 
اون لحظه تنها کارى که کردم فقط دویدم! نمیدونستم کجا 
 
 
دارم میرم! فقط میدویدم! یه دفعه خوردم به یه ماشینو دیگه 
 
 
هیچى نفهمیدم!
 
 
وقتى بیدار شدم همه جا سفید بود! فکر کردم مردم اما صداى 
 
 
مامانمو که شنیدم فهمیدم نه نمردم! فهمیدم امیر دنبالم کرده و 
 
 
وقتى ماشین زده بهم اون اوردم بیمارستان!یه ماه و نیم تو 
 
 
کما 
 
بودم! خود امیر بیرون نشسته بود! من به هواى سر درد 
 
 
دکترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم که به همه بگه من 
 
 
حافظمو از دست دادم! هه مثل فیلما! اما واقعیت بود! قیافه 
 
 
امیرم داغون شد وقتى دکتر بهش گفت!به مامانم یه چشمک 
 
 
زدم که یعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
 
 
داشت! بعد رفت بیرونو امیر بعد چند دیقه با قیافه ترکیده 
 
 
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش کردم که گریش گرفت! یه 
 
 
دفه نشست رو زمینو فقط زار میزد! من با اینکه تو قلبم 
 
 
آشوب بود اما کارى نتونستم بکنم! خدایا چى میشنیدم!سارا 
 
همون شبى که من تصادف کردم خودشو از پنجره پرت 
 
 
کرده 
 
پائینو درجا مرده! امیر میگفت که همیشه دوستم داشته اما 
 
 
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نمیتونستم چیزى بگم چون من 
 
 
اونو نمیشناختم! کاش میگفتم امیر وایسا من فراموشى نگرفتم 
 
 
 
اما ... آخرین نگاه امیرم، عشقم، زندگیمو دیدم! اما 
 
 
نمیدونستم 
 
 
که یه رب بعد امیر من بخاطره سکته قلبى براى همیشه از 
 
 
پیشم میره!
 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.